چهارشنبه ۳۰ دی ۹۴
22 شهریور..
دارم با دوستم کوثر حرف میزنم.. میگه کلاساشون از بیست و هشتم شروع میشه..
میگم خوش به حالت.. کلاسای من که معلوم نیس از کی شروع شه..
اصلا کتاب نگرفتم..
با بلند شدن صدای تلفن از حال و هوای مدرسه میام بیرون.. کسی خونه نیس..
دوس ندارم جواب تلفنو بدم.. ولی انگار نمیخواد قطع کنه..
مجبور میشم جواب بدم.. سلام بفرمایید..
-:سلام.. من از حوزه تماس گرفتم.. خانوم*** هستن؟..
صدامو صاف میکنم و میگم بعله خودم هستم بفرمایید..
"از فردا کلاساتون شروع میشه.." این صدایی بود که از اون طرف تلفن شنیده میشد..
بعد از گذاشتن گوشی تلفن برمیگردم پای لپ تاپ میشینم.. کوثر میگه چی شدی.. کجا رفتی پس..
تند تند تایپ میکنم.. از فردا کلاسام شروع میشه.. هورااااااااااااااااا
میگه همین الان بهت گفتن.. جواب میدم اره.. این صحبت ها تو سامانه انلاین وب قبلیم انجام میشه..
کم کم باهم خداحافظی میکنیم و من اماده میشم که برم باغ دایی..
بهشون میگم از فردا قراره کلاسا شروع شه.. خواهرم که جا خورده میگه: یعنی واقعا خدا بهت رحم کرد که تماس گرفتن..