چهارشنبه ۳۰ دی ۹۴
از روزی که باهاش عهد بستم.. قرار شد پای رفاقتمون بمونم..
من بهش قول داده بودم نمازام به تاخیر نیفته.. اولین و اخرین دوستم بود.. از نظر پسر بودنش میگم..
اون مثل برادرم بود.. من صداش میزدم داداشی.. شاید جای برادر نداشتم بود..
اشنایی ما کار خدا بود.. ولی اون وسیله شد.. برای هدایت من.. تا قبل از اون.. وقتی تو نماز میرسیدم به اهدنا الصراط المستقیم..
اینو چنان از وجودم میخواستم که اشکم ناخود اگاه سرازیر میشد..
فک نمیکردم به این طریق خدا بخواد هدایتم کنه.. من یه دوست اسفندماهی پیدا کرده بودم.. تولدش هشتم اسفند بود.. 1369
همه کارام نیت خدایی به خودش گرفت.. دوستم طلبه بود.. و من عاشق طلبه ها بودم..
باهاش حرف که میزدم اروم میشدم.. تموم دغدغه های که داشتم رو اونم داشت.. خیلی خوب درکم میکرد..
منو کشید تو حوزه..
من؟.. رشته ام تجربی بود.. برای پول یا هرچیز دیگه ای سراغ تجربی نرفته بودم.. چون نیازی نداشتم..
سال اول دبیرستان.. مذهبی ترین دوستم فاطمه.. ازم میخواست برم انسانی.. ولی من از انسانی خوشم نمیومد..
من میخواستم تجربی بخونم.. نمیدونم چطور سرنوشتم اینطوری عوض شد.. یعنی این راهی بود برای هدایت من؟..
داشتم از دوستم میگفتم.. من از پسرا خوشم نمیومد.. چرا این یکی اینطوری دل از من برده بود؛نمیدونم
رفاقتمون از کی شروع شد یادم نیس.. ولی همون روز به وحیده گفتم باهاش دوست شدم..
گفتم اسفندماهی هست و اونم کلی ذوق کرد.. اصلا تعجب کرده بودم.. وحیده به ارتباط با پسرا حساس بود.. اونم یه پسر جوون..
حالا چطور شد چیزی نگفت بلکه خودشم خواس روش فکر کنه نمیدونم..
من شاید مثل خیلی ها دعای ندبه رو هیچ وقت نخونده بودم.. فک کن.. یه مسلمان.. هیچ روز جمعه ای این دعا رو نخونده باشه..
درحالیکه 18 سال از زندگیش سپری شده..
تولدش نزدیک بود.. من میخواستم سورپرایز شه.. ولی چطوری؟.. چی براش میخریدم.. چی ازم میخواست؟..
تقویمو که نگاه انداختم.. دیدم تولدش جمعه اس.. رفتم وب فاطمه.. اون برای تولد علی یه کار جالب کرده بود.. منم میخواستم یه همچین کاری کنم..
تولد علی افتاده بود محرم.. ولی الان محرم نبود.. کادوی من باید مناسبت داشته باشه.. الان هیچ چی هم نیس که بهش ربط بدم..
انگار چیزی از تو دلم بهم میگفت دعای ندبه خیلی خوبه.. این میشه اولین دعای ندبه ات و هیچ وقت فراموشش نمیکنی..
قرار دعای ندبه گذاشتیم با دوستان توی وب.. همه باهم روز تولد داداشم؛حسین..
حسین صحرایی رو میگم.. شهید شد.. یه سرباز واقعی بود.. هیچ وقت از دستور فرمانده اش سرپیچی نکرد..
ولی من چی؟.. حسین منو با خودش برده بود حوزه.. ولی ایا من مثل اون بودم؟.. دلم میخواست حوزه درس بخونم.. دلم میخواست یه سرباز واقعی شم..
ولی ایا این راهی هس که فرمانده نشونم میده؟.. ایا من که همه تلاشمو برای راضی کردن خانوادم کرده بودم.. الان همه تلاشمو برای راضی نگه داشتن فرمانده از خودم میکنم؟