من یه طلبه ام


روز مصاحبه فرا رسید..

11 مرداد..


امروز روز مصاحبه اس.. من چند روزه دارم تو نت دنبال سوالای مصاحبه میگردم..


توضیحاتی که نوشتن کامل نیست.. یعنی همه نوشتن هدف.. ولی من؟.. واقعا هدفم چیه؟.. 


چرا میخوام برم حوزه؟.. کاش اینو هم مینوشتن.. شاید هدف یکیشون هدف من باشه..


با خواهرم از خونه میام بیرون.. ساعت حدودای 8 هس.. میرسیم مدرسه.. تو حیاط میشینم تا یکم دلهره ام از بین بره..


خودم خواستم با خواهرم بیام.. حتی با اینکه خیلی زود بود ولی هوای بیرون و نسیم صبحگاهی تابستون یکم حال ادمو جا میاورد..


قرانمو از تو کیفم بیرون اوردم.. شروع کردم به خوندن.. بعد همش یاد حرف دوستم میفتادم که گفته بود الا بذکر الله تطمئن القلوب..


دلم میخواست سوره ای که این ایه توشه رو پیدا کنم.. ولی پیدا نشد.. سوره رعد ایه 28


ساعت تقریبا 9 بود که هنوز همونجا رو نیمکت نشسته بودم..


قرآنو گذاشتم تو کیفم.. گوشیمو گرفتم دستمو به همه دوستام اس دادم..


"سلام.. صبحتون به خیر.. دارم میرم مصاحبه.. برام دعا کنین.. التماس دعای فرج"


بلند شدم و راه افتادم.. رسیدم به ایستگاه.. منتظر شدم.. ولی ماشین نیومد.. سوار تاکسی شدم و رفتم..


یکم مونده به حوزه پیاده شدم.. از پله های غیر استانداردی بالا رفتم و رسیدم به جلو در..


بسم اللهی گفتم و وارد شدم..


هنوز استرس داشتم؟.. نه.. هرچی خدا بخواد..


اولین بارم بود میومدم حوزه.. برعکس همه دوستام.. من برا ثبت نام هم نیومده بودم حوزه..


وارد سالن شدم.. شروع کردم به خوندن کاغذایی که رو دیوار بود.. تا یکی منو ببینه و بیاد سمتم..


با صدای کفش یه نفر برگشتم.. دیدم یه خانوم.. سلام کردم و رفتم جلو..


پرسید برا مصاحبه اومدی؟.. سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم اره.. گفت برین تو اون اتاق.. یه فرم بردارین و پر کنین..


رفتم سمت اتاقی که نشونم داده بود.. دو تا خانوم داخل اتاق بودن و داشتن فرمشونو پر میکردن..


سلام کردم و با هر دوشون دست دادم.. بعد فرمو پر کردم..


یکی اومد و یکی از دخترایی که اونجا بود رو صدا زد.. گفت بیاین برا مصاحبه..


پا شد رفت.. وای خدا.. کی منو صدا میزنه؟.. یکم دیگه بشینم استرس میگیرم..


بعد از یه نیم ساعتی دیدم دوست دوران دبیرستانم اومد.. بهش گفتم فرمو پر کن.. انگاز خودشون میان صدات میکنن.. ساعت از اون زمانی که من تعیین کرده بودم گذشته بود..


حدودای 10 بود که اومدن و اسم منو صدا زدن..


با زهرا خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم..


رفتم تو اتاق مصاحبه.. در زدم و دستگیره رو به سمت پایین فشار دادم..


وااااااای.. اخه چند نفر به یه نفر.. 5 تا خانوم منتظر من بودن.. یا خدا الان میخوان چی بپرسن ازم..


یا امام زمان.. مگه خودت نخواستی بیام.. مگه خودت مهر حوزه رو به دلم ننداختی.. پس چی شد..


رفتم جلوتر و تعارف کردن که بشینم رو صندلی.. یه قران جلوم بود..


من اصلا از خط عثمان طه چیزی سر در نمیارم.. خدایا نگن بهم یکمم قران بخون.. یعنی اگه بگم از قران خودم بخونم قبول میکنن..


اینا حرفایی بود که تو مغزم همش تکرار میشد..


گفتن خانوم صداتون ضبط میشه.. پس وقتی گفتم باید شروع کنین به معرفی خودتون.. باسر بهم اشاره کرد که شروع کنم..


بسم الله الرحمن الرحیم.. من *** هستم.. متولد 1374...


خودمو که معرفی کردم شروع کردن به سوال کردن.. هدفت چیه؟.. چرا میخوای بیای حوزه؟.. رابطت با خانوادت چطوره؟.. از کی چادری شدی؟..


خدا بخیر کرد.. از حوزه اومدم بیرون..


رفتم مدرسه خواهرم.. تو راه به دوستم اس دادم که شماره اونو به عنوان صمیمی ترین دوستم دادم حوزه..


بهش گفتم اگه زنگ زدن درمورد من پرسیدن کلی ازم تعریف کن..


اونم گفت باشه ولی میگم واسه چی رفتی..


باز دوستم داشت ماجرا رو ربط میداد به*******



چطور من طلبه شدم؟..

سلام..


من یه دختر طلبه ام..


هیچ وقت از خواهرای طلبه خوشم نمیومد..


نمیدونم چطور شد.. نمیدونم چطوری با شهید علی خلیلی اشنا شدم.. ولی اولین جرقه همون موقع ها بود که خورد..


من خیلی دیر ثبت نام کردم.. یعنی وقتی تصمیمم قطعی شده بود برا ثبت نام انتظار نداشتم هنوز ثبت نام داشته باشن..


ولی رفتم تو سایت و دیدم تا اخر فروردین تمدید شده.. انقد ذوق کرده بودم..


منی که از طلبه جماعت( از نوع مونثش ) خوشم نمیومد چطور این قدر برای تمدید مهلت ثبت نام ذوق میکردم خدا میدونه..


ثبت نام اینترنتی بود و منم تو خونه ثبت نام رو انجام دادم.. مدارکم که تایید شد گفتن زمان مصاحبه رو تعیین کنین..


من رفتم تو سایت و دیدم از 20 تیر مصاحبه ها شروع میشه.. همون روز اول رو زدم.. برای ساعت 9:30..


چند روز مونده بود به مصاحبه.. زنگ تلفن به سرعت برق،استرسی تو قلبم راه انداخت..


گوشی رو برداشتم.. صدای لطیفی به گوشم رسید.. چشمامو اروم بستم و یه نفس عمیق کشیدم.. 


گوشی رو که گذاشتم خواهرم سریع پرسید کی بود.. گفتم از حوزه بود.. گفتن چون ماه رمضون هس زمان مصاحبه تغییر پیدا کرده.. 11 مرداد همون ساعت میتونین بیاین.. منم گفتم اره..


بیشتر از من اون خوشحال بود.. اخه میدونست چقدر میترسم..

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸
ای خوش آن روز کز این منزل ویران بروم

رخت بر بندم و تا مُلک سلیمان بروم

ادرس کوتاه شده وب:

http://l1l.ir/5i4
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan