من یه طلبه ام


من دنبال چی بودم..

من واقعا تو حوزه دنبال چی بودم.. چرا رفتم حوزه؟..

 

گفتم که یادم نیس اصلا چطوری با شهید علی خلیلی و شهید حسین صحرایی اشنا شدم..

 

ولی تحقیقاتم درباره حوزه از همون موقع ها بود که شروع شد..

 

مهر پارسال بود.. یه وب زدم به اسم نوکرشهدا.. اون موقع تصمیم داشتم بیشتر درباره این شهدای طلبه تحقیق کنم و پستام راجع به اونا باشه..

 

بعد از یه مدت نمیدونم اصلا چی شد شاید دوست شهیدم کار خودشو کرده بود..

 

به سرم زده بود که برم حوزه.. ولی من که هیچ وقت از حوزه خوشم نمیومد..

 

از وقتی به دنیا اومدم.. اولین کلماتی رو که شنیدم درباره جنگ بود و شهدا..

 

من تو یه خانواده ای چشممو باز کرده بودم که کم کمش 20 نفر شهید داشت..

 

از همون اول یاد گرفته بودم طوری زندگی کنم که پشت سر خانوادم حرف نباشه..

 

مشکل اصلی من باخانوماس.. یعنی از طلبه های خواهر خوشم نمی اومد

 

انصافا برادرایی که میشناختم عالی بودن.. هم از نظر علمی.. هم از نظر اعتقادی و عملی..

 

دو دل بودم.. دلم میخواست یه کاری کنم.. یه کاری برای دینم.. ولی این چیزا مانع میشد..

 

تبلیغاتی که علیه اسلام صورت میگیره واقعا ملموسه..

 

 

خسته شدم از این همه بی بند و باری..

 

رفته بودم سایت یه طلبه.. این کار هر روزم بود.. کنار وب یه چیزی دیدم.. طلبه سرباز امام زمان..

 

من تا حالا اینو نشنیده بودم..

 

همه چی دست به دست هم داده بود منو بکشه تو این راه.. مثل عکس بالا.. مثل سربازی اقا..

 

هر روز علاقم بیشتر میشد.. ولی یه روز دیگه تصمیمم جدی شد..

 

اون کلیپ صوتی که گوش دادم.. کلمه به کلمه حرفاش خاطرمه.. کافی بود؛برای راضی کردن مامانم که تقریبا مخالف بود

 


 

 

وقتی خانواده موافقتشونو اعلام کردن.. از دوستم شنیدم تو سایت دیده تا پانزدهم ماه وقت داشتیم برای ثبت نام..

 

ناامید شدم.. اخه هجدهم بود..

 

ولی پیش خودم فک کردم ضرری نداره یه سری به سایت بزنم.. وقتی رفتم تو سایت کلی گشتم تا تمدید مهلت ثبت نام رو پیدا کردم..

 

نباید دست دست میکردم.. اخه اگه والدین میفهمیدن مهلتش تموم شده کارم ساخته بود..

 

زودی ثبت نام کردم و رفتم به مامان اطلاع دادم..

 

خداروشکر مصاحبه رو قبول شدم.. 

 

معصومه جان جوابتو تونستم بدم یا نه؟.. اگه سوالی بود درخدمتم..


شروع کلاسا..

15 شهریور..


خواهرم از وقتی شنیده قراره کلاسای حوزه از پانزدهم ماه شروع شه میگه یه سر برو حوزه ببین کلاسای شما هم شروع میشه یانه.. 


میگم نه بابا.. اگه شروع شه خودشون زنگ میزنن..


امروز که تو تلویزیون شنیده سراسر کشور کلاسا شروع شده.. باز استرس گرفته..


ولی من بیخیال تر از این حرفام..


اصلا به حرفش محل نمیدم..


بیستم ماه بود.. زن داییم گفت کلاسای پسردایی از امروز شروع شده..


خواهر کوچیکه باشنیدن این حرف باز شروع کردن.. ببین کی بهت گفتم.. اول سالی با تاخیر میری.. فک میکنی میزارن تا تهش تو حوزه بمونی..


میگن دختره اصلا نظم حالیش نیس..



روز اعلام نتایج

1 شهریور..


میدونستم امروز نتیجه رو میزارن رو سایت..


ولی دلم نمیخواست برم نگاه کنم..


راستش میترسیدم.. من حتی انتخاب رشته نکرده بودم برا دانشگاه.. اخه میخواستم برم حوزه..


اگه قبول نمیشدم چی..


داشتم با دوستم حرف میزدم و همزمان تو سایت حوزه میگشتم..


گفتم برم نتایجو ببینم شاید قبول شده باشم.. کسی چه میدونه..


مشخصاتم رو وارد کردم.. چی داشتم میدیدم خدای من..


یعنی من قبول شدم؟.. نه فک نمیکنم.. چرا قبول شدم.. این جا که همینو نشون میده..



دلم میخواس یه جیغ بنفش بکشم..


اول از همه دوستم فهمید.. چون تو شوک بودم و به سوالایی که میپرسید نمیتونستم جواب بدم..


بهش گفتم من قبول شدم.. باورت میشه.. من قبول شدم..


گفت الکی خوشحال نشو.. افتادی تو خرج..


گفتم مهم نیس.. یه شیرینی طلبت..


-:عه.. یعنی فقط به اندازه یه شیرینی برات مهم بود؟..


من برم به مامانم اینا بگم زود بیام.. به مامانم که گفتم خوشحال شد.. ولی نه به اندازه من..


اخه مامانم خیلی راضی نبود.. من انقدر اصرار کردم و بهش کمک کردم تا گفت باشه ثبت نام کن..



منم مثل علی بودم..

فک کنم زندگیم رو به پایانه.. اخه چند وقته یاد قدیما میفتم.. همون موقع ها که برای حوزه رفتن کلی اصرار میکردم..

یاد همون پستم افتادم تو وب قبلیم..

میدونم متنش خیلی قدیمیه.. ولی برا دل خودم میزارم..


علی: مامان! خیلی وقته می خواستم سر یه موضوعی باهتون صحبت کنم اما اینپا اونپا می کنم. نمی دونم چطوری بگم ولی…

مامان: ولی چی! بگو علی جان. من مادرتم. شاید بتونم کمکی بهت بکنم.

علی: راستش خیلی وقته علاقه پیدا کردم برم درس دین رو بخونم. یعنی یه سالی هست تصمیم گرفتم دیپلمم رو گرفتم برم حوزه. تو این یه سالم با دوستانی که رفتن خیلی مشورت کردم و از حال و هوای اونجا پرسیدم. امسالم تصمیم گرفتم طلبه بشم.

مامان: چی! حوزه! می خوای بری آخوند بشی! این همه سال درس خوندی آخرش می خوای بری آخوندی!

علی: مگه چه اشکال داره! مگه روحانی شدن، مبلغ دین شدن، سرباز امام زمان شدن بده؟!

مامان: این همه سال زحمتت رو کشیدم حالا میگی می خوای بری آخوند بشی! پسر خالت مجید رو ببین پارسال پزشکی قبول شد. همه توی فامیل بهش میگن دکتر. رضا پسر عموت رو ببین امسال امتحان کنکور داره، می خواد مهندسی بشه. من میدونم با استعدادی که داره قبول میشه. بعدش تو می خوای بری آخوند بشی. علی آیندت رو خراب نکن! این فکر رو از ذهنت بیرون کن.

علی: مامان چرا احساساتی میشین. ملاک شما حرف و حدیث فامیله یا خدا و پیامبر و اهل بیت؟!

مامان: باریکلا حالا دیگه موعظه هم میکنی!

علی: مامان! مگه خدا توی قرآن نگفته « وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّهً فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَهٍ مِنْهُمْ طائِفَهٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ وَ لِیُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُون»[۱]

مامان: خب یعنی چی؟

علی: خدا توی قرآن میگه چرا از هر فرقه و گروهی عده ای برای موعظه و انذار قومشون شهرشون رو ترک نمی کنند و برن درس دین بخونن! ببین مامان! خدا دستور میده از هر طائفه ای عده ای باید برن سرباز امام زمان بشن. مامان! این همه حدیث از پیامبر و اهل بیت برای شناخت دین و تعلّم دین اومده! دیروز مسجد که بودم حاج آقا فلاح بعد از نماز منبر رفت و این حدیث رو از پیامبر خوند:

خداوند جانشینان مرا رحمت کند. گفته شد: یا رسول الله! جانشینان شما چه کسانی هستند؟ حضرت فرمودند: کسانی که بعد از من می آیند، پس احادیث من را روایت می کنند و آنها را به مردم یاد می دهند.[۲]

مامان: خب فکر کردی خدمت به مردم فقط توی حوزه هست. خب تو میتونی دانشگاه بری بعدش توی جامعه به مردم خدمت کنی.

علی: درسته مامان دانشگاه هم کسی می تونه مخلصانه درس بخونه و بعدش توی جامعه مؤثّر باشه ولی خب یه سری از افراد زمینه خوندن درس دین رو دارند خب برای چنین افرادی واجبه طلبه بشن. حتّی از یکی از دوستان شنیدم آیت الله مکارم رفتن به حوزه رو برای افرادی که زمینه خوندن درس دین رو دارند، واجب عینی میدونند.[۳]

مامان: می خوای تو خیابون راه میری صبح تا شب متلک و فحش بشنوی؟

علی: مامان جون! خودت میدونی خود پیغمبرم وقتی تو کوچه راه می رفت اذیتش می کردند. مگه همه نشنیدیم، مدتی بود پیامبر وقتی به مسجد می رفتن فرد یهودی روی سر پیامبر خاکستر می ریخت. پیامبر با صبر و شکیبایی در برابر این عمل یهودی سبب شدن روزی همون یهودی مسلمون شد.

مامان: چی بگم علی جان! بذار فردا با بابات یه مشورت کنم ببینم ایشون چی میگه.

علی: مامان! من خودم هفته ی پیش با بابا صحبت کردم بابا حرفی نداشت. بهم گفت: «بقول خودت یه سالی هست داری درباره این انتخابت فکر و مشورت می کنی. حالا که اینطوری پیگیر آیندت بودی و به این راه علاقه داری من حرفی ندارم. خداوند به همه ما اختیار داده آینده خودمون رو انتخاب کنیم».

مامان: خب حالا برای ثبت نام چیکار باید بکنی؟

علی: از دوستام که پرسیدم گفتند آخرین فرصت ثبت نام امسال تا ۹۱٫۱٫۳۱ هستش. امشب باید برم سایت معاونت آموزش حوزه ببینم نحوه ثبت نام و شرایط ثبت نام چیه.

مامان: علی جان! حرفای تو نظر منو هم برگردوند. حرفای مردم یه خورده روی من تأثیر گذاشته بود امّا الان که فکرش رو می کنم میبینم واقعاً امثال امام خمینی و آقای خامنه ای آبرویی برای این کشور و جهان اسلام هستن. منم دعا می کنم انشاالله برای تصمیمی که گرفتی موفق و ثابت قدم باشی.

علی: مامان! ممنونم که حرف حق رو قبول کردی و احساسات و حرف مردم سبب نشد حق رو زیر پا بذاری. منم سعی می کنم خوب درس بخونم  و فرد مؤثری توی جامعه باشم تا مردم فردا برای شما و بابا دعای خیر بکنند و بگن «خدا پدر و مادرش رو بیامرزه که چنین فرزندی تحویل جامعه داده.»

خداوند متعال در قرآن کریم می فرمایند:

وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنینَ.

و آنها که در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند، قطعاً به راه‏هاى خود، هدایتشان خواهیم کرد و خداوند با نیکوکاران است.


اخ که چقد یاد اون روزا افتادم.. چقد التماس امام زمانو کردم.. ولی حالا من تو این محیط فوق العاده ام.. 


منم مثل علی بودم.. یعنی فک کنم هرکی میخواد بره حوزه یه همچین روزایی رو تجربه میکنه..


من عاشق حوزه ام.. امروز انتخاب واحد کردیم برا ترم 2.. ولی هنوز یه امتحانم مونده..


برف بازی ما تو حوزه..

وای.. اون روز که برف میومد کلاسمون سرده سرد بود..


به صمیمی ترین دوستام گفتم من تبلت همرامه.. میخواین بریم یه چند تا عکس بگیریم.. اونا هم از خدا خواسته قبول کردن..


در حیاطو که باز کردیم استادمون(قابل توجه بعضی ها: استادامون همشون اقا هستن) جلو در تو حیاط بود..


دخترا گفتن بیاین نریم.. ولی من گفتم ما به ایشون کاری نداریم.. میخوایم بریم حیاط پشتی چند تا عکس بگیریم..


از جلو استادمون که تقریبا 8 سال فقط از من بزرگتره و 7 سال از دوستام رد شدیم..


رفتیم حیاط پشتی و چند تا عکس گرفتیم..


وقتی برگشتیم معصومه تبلتو گرفت و گفت عکسا خیلی خوب نیفتادن.. ببین تو این عکس رو بینی من برف هس..


تو این یکی هم رو پلکم.. گفتیم معصومه روز برفی همینش خوبه دیگه..


ولی عکسارو حذفید..


چند روز بعدش کلی برف اومده بود.. راضیه که نبود.. معصومه هم گف سردشه و نمیخواد باهام بیاد برف بازی..


مجبور شدم با دخترای ترم 9 برم.. رفتیم و یه ادم برفی درست کردیم..


این دفعه هم کلی عکس انداختیم.. اما.. مسئول اموزش حوزه مارو دید.. گفت خانوم از وقتی اومدی حوزه چیزای جدید میبینم..


گفتم خانوم خوبه که.. بعدشم مگه ما چیکار کردیم.. فقط برا دخترا جشن تولد میگیریم و برف بازی و ادم برفی و یه چند تا چیز دیگه که همشون موجب شادی دخترا شده


ولی مثل مدیرمون ازمایشی بودن ترم 1 رو یاداوری کردن..


اینو چرا نوشتم؟.. اها.. خب رفتم تو یه وبی.. دیدم از برف نوشته.. یاد اون روزمون افتادم..


خدا چه روزایی داشتیم..


ادامه خاطرات هر روز ساعت 16:30 نمایش داده میشه..


این پیام های بازرگانی بود وسط فیلم "حوزه رفتن Talabe"


التماس دعا

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸
ای خوش آن روز کز این منزل ویران بروم

رخت بر بندم و تا مُلک سلیمان بروم

ادرس کوتاه شده وب:

http://l1l.ir/5i4
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan