من یه طلبه ام


ایا واقعا ارزشش رو داره؟..

وقتی بچه بودم.. یه مدت ذهنم مشغول یه چیزی بود و جوابی براش نداشتم..


همش فک میکردم مگه دین خدا برای همه نیس.. پس چرا همیشه یه عده اندکی همه ی زحمتهای تبلیغش رو برعهده داشتن


محرم که میشد باز این فکرا میومد سراغم.. وقتی میشنیدم چقدر امام حسین به خاطر دین خدا سختی کشیده با خودم میگفتم یعنی ارزشش رو داشت


ارزش بهشتو میگم.. میگفتم گیرم خواهم رفت بهشت.. ولی بازم ارزش اینو نداره که به خاطرش بچه شش ماهت تشنه شهید شه


محبوبم !


اگر برای آن به سوی تو می آیم

 

که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی،

 

بگذار که در آنجا بسوزم.

 

و اگر برای آن به سوی تو می آیم

 

که لذت بهشت را به من بخشی

 

بگذار که درهای بهشت به رویم بسته شود.

 

اما اگر برای خاطر تو به سویت می آیم،

 

محبوبم ! مرا از خویش مران!

 

متبرکم کن تا در کنار زیبایی جاودانه ات

 

تا ابد لانه کنم..


اینو همون روزا تو یه جایی خوندم.. و شد جواب همه ی سوالام


من تصورم اشتباه بود.. فک میکردم کسایی که به خاطر دین خدا میجنگن برای بهشت میجنگن..


ولی اونا یه چیزی رو فهمیده بودن که من نمیدونستم..


اونا میخواستن به خدا برسن.. ولی من بهشت رو میدیدم و میگفتم ارزشش رو نداره..


ارزش این همه سختی رو نداره.. ارزش این همه حرف رو نداره..


هرچه زود تر برا خودتون یه همسفر پیدا کنین.. یه همسفر تا خدا نه بهشت


ترم 2

3 بهمن 94


کلاسا امروز شروع میشه..


تو ترم قبل یکی از ما 4 تا کم شد.. نسیم..


27 اذر تولدش بود.. چند روز بعد از جشن تولدی که براش گرفتیم رفت.. هنوز تولد ما سه تا مونده..


17 بهمن تولد راضیه اس.. 10 اسفند هم تولد من.. معصومه که از هممون کوچیکتره 3 اردیبهشت 76 به دنیا اومده


احتمالا نسیم رو برا تولدمون دعوت کنیم.. روز تولد زهرا.. معصومه با زهرا رفت حیاط تا ما کیک رو اماده کنیم..


اولین تولد برای زهرا بود.. همون دوست دبیرستانیم.. وقتی برگشت خیلی جا خورده بود..


تولدشو من به دخترا گفته بودم.. زهرا میگفت هیچ وقت همچین تولدی برام نگرفتن.. نامزد زهرا همون شب براش تولد گرفته بود..


میگفت کیک خونگی شمارو بیشتر دوست داشتم.. میگفت هرچی گفتن گفتم خوبه ولی تولدی که دوستام تو حوزه گرفتن یه چیز دیگه بود..


تولد نسیم کلی عکس انداختیم.. نسیم تصمیم داشت بره دانشگاه.. واسه همین گفت میره که برای کنکور سال بعد درس بخونه


معصومه هم بحثم بود.. خداروشکر که سطح درساش مثل منه.. یعنی حتی اگه یکی از درسا رو کم میشد من فاتحه ام خونده بود..


راضیه که دانشگاه و حوزه رو باهم میخوند تو صرف افتاد.. قراره شهریور بیاد امتحان بده.. ولی خداروشکر بقیه درسارو قبوله


تو حوزه اگه زیر ده بیاری نمیتونی شهریور امتحان بدی.. باید سال بعد دوباره بشینی تو کلاس


زیر دوازده باید شهریور امتحان بدی.. معدلای زیر 14 که عذرشونو میخوان..


بیشتر از دانشگاه سخت میگیرن.. علاوه بر درس باید اخلاق و رفتارت هم خوب باشه..


شاید نتونم زیاد پست بزارم.. اخه اگه کلاسام شروع شه باید بچسبم به حوزه..


ولی ان شا الله درباره اخلاق و رفتار طلبگی پستی میزارم..


التماس دعای فرج


امتحانای پایان ترم

نمیدونم اون حدیث رو از پیامبر (ص) شنیدین که میگه بهترین دوستان 4 تن هستن یا نه؟

تو این مدت ما 4 تا شدیم بهترین دوستای هم..

بین هر یه ساعت کلاسی که داشتیم ده دقیقه استراحت میکردیم.. و ما تو این ده دقیقه کل حوزه رو میزاشتیم رو سرمون

فک کنم تا حالا طلبه هایی مثل ما 4 تا ندیده بودن..

با اینکه اول سال بهمون گفته بودن این ترم ازمایشی هستین ولی ما گوشمون به این حرفا بدهکار نبود..

تقریبا همه امتحانامونو داده بودیم.. و دقیقا دوتاش مونده بود..

تو سالن داشتیم چهارتایی درباره امتحان حرف میزدیم

مدیر حوزه اومدو دوباره ازمایشی بودن ترم یک رو یاداوری کرد

این دفعه واقعا ترسیدیم.. گفتیم اخر سالی از هم جدامون میکنه یه وقت بیچاره میشیم..

واسه همین رفتیم تو کتابخونه.. اونجا با مسئول پژوهش یکم حرف زدیم و درد و دل کردیم..

بعدشم گفتیم بریم بخوابیم..

چهارشنبه بود و موقع استراحت.. اخه یه هفته اس داریم امتحان میدیم..

ببینیم ترم بعد چی میشه

ان شا الله توفیق ازمون سلب نشه و بتونیم تو حوزه بمونیم و سربازی کنیم واسه اقا امام زمان

اولین روز حوزه

23 شهریور..


من.. هنوز هیچ کدوم از کارامو نکردم.. حالا خوبه لباسام نوئه..


خودکار و کلاسورمو میزارم تو کیفم.. مامان میگه گوشیت جا نمونه؟.. میگم نه مامان حواسم هس..


بابا یه اژانس میگیره که منو برسونه حوزه.. 


اولین روز.. کلی استرس.. احساس غریبی.. ولی همه دخترا همین شرایطتو دارن.. پس اصلا ترس نداره..


با بسم اللهی وارد سالن میشم.. عه.. همون خانوم مهربون.. زود خودمو میرسونم بهش و سلام میکنم..


میگه کلاستون همون کلاس ته سالنه.. میخوای بیام همراهت یا خودت میری؟.. میگم نه خیلی ممنون فهمیدم کدوم..


وارد کلاس میشم.. دو نفر تو کلاسن.. میرم جلو و باهاشون دست میدم..


میرم سمت دیگه کلاس و رو یکی از صندلی ها میشینم..


یکی از دخترای ورودی 90 میاد تو کلاس.. فک کنم اون دو تا دخترو میشناسه.. به گرمی بهم سلام میده..


اخلاقش خیلی خوبه.. انگار صد ساله منو میشناسه و خودم نمیدونم..


من رقیه ام.. و شما؟.. منم خودمو معرفی میکنم..


چه اسمای قشنگی دارین.. معصومه،فاطمه، فاطمه زهرا..


میگه بلند شین بریم نمازخونه.. اخه برنامه صبحگاهی هس.. باهم میریم سمت نمازخونه..


برگشته بودم.. تو کلاس بودیم که دیدم همون دختره وارد شد.. یعنی همون خانومه..


همونی که روز مصاحبه هم بود..


میاد و بغل دست من میشینه.. خودمو معرفی میکنم.. اونم رسم ادب رو به جا میاره و اسمشو میگه..


میگم فک کنم سنتون بیشتر از من باشه.. ولی اگه اجازه بدین با اسم کوچیک صداتون میکنم..


سرشو به علامت مثبت تکون میده.. یعنی میتونی بگی..


بهش میگم کتاباتو گرفتی.. میگه نه.. میگم پاشو بریم ببینیم کجا میدن..


از مسئول اموزش حوزه.. -همون خانوم لاغری که سخت ترین سوالای مصاحبه رو به خودش اختصاص داده بود-.. میپرسم از کجا باید کتابارو بگیریم.. میگه بیاین دنبالم بهتون بدم..


میریم و کلی کتاب میده.. تقریبا 5 کیلو میشد.. من که تا کلاس هم به زور اوردمشون..


اینارو چطوری باید ببرم خونه.. دوست دوران دبیرستانم زهرا انگار قبول نشده.. روز مصاحبه بود.. یا دلش نخواسته بیاد یا..


کلاس که تموم میشه با دوست جدید نسیبه که اتفاقا خواهر یکی از دوستای دبیرستانیمه میام از کلاس بیرون..


من تو سالن چادرمو مرتب میکردم که دیدم نسیبه نیس.. با خودم گفتم چرا بی خداحافظی رف..


اومدم تو حیاط.. داشتم میرفتم به سمت در خروجی که یکی از پشت صدام کرد.. برگشتم سمتش..


نسیبه بود.. گفت کجا میری؟.. به دستش اشاره کرد.. یه پلاستیک بزرگ تو دستش بود.. فک کنم همه کتابام توش جاشه.. 


رفتم سمتش و کتابارو با کمک هم گذاشتیم تو پلاستیک..


گفت بیا سوار شو تا یه جایی میرسونمت..


جلو در راضیه که الان از صمیمی ترسن دوستامه ایستاده بود.. بهش گفت اگه کسی نمیاد دنبالت برسونمت.. گفت نه ممنون بابا الان میرسه..


منو تا یه جایی رسوند و خودشم رفت..


خاطرات میرسه به پایان ترم 1 حوزه علمیه..


چند مرده حلاجیم..

داستانی هست که من آن را شنیده‌ام، زمانی جماعتی به  این می‌رسند که امام زمان باید بیاید، با این همه یار و یاور دیگر تاخیر جایز نیست، به همین دلیل جمع می‌شوند و از میان خودشان سه نفر انتخاب می‌کنند تا این سه نفر بروند عبادت کنند تا بتوانند امام زمان علیه السلام را ببینند و از حضرت علّت تأخیر در ظهورش را بپرسند.

 

دو نفر از سه نفر در جایی سه روز عبادت می‌کنند ولی به جایی نمی‌رسند و نوبت به سومی می‌رسد سومی بعد سه روز در حال خواب یا بیداری شخصی را می‌ببیند، آن شخص به او پیشنهاد می‌کند که با دختری ازدواج نماید و زندگی کند تا هر وقت امام زمان ظهور کرد او هم به یاران او بپیوندد. شب عروسی شخصی می‌آید و می‌گوید فلانی! پا شو که امام ظهور کرد و جواب می‌دهد که برو، من هم بعداً می‌آیم. این جمله را می‌گوید و به خود می‌آید که...

 

با این کار می‌‌خواست به آنها بفهماند که هنوز آمادگی ندارید. ما چطور؟ شاید زمانی که خسته‌ایم و یا حال و حوصله نداریم و یا سر سفره هستیم و یا در حال انجام کار مهمی هستیم، صدای تلویزیون را می‌بندیم تا مجبور نشویم با شنیدن نام حضرت، به پا خیزیم، هر چند این کار علامت بی‌اعتقادی به امام زمان علیه السلام نیست، امّا می‌شود میزان آمادگی خود را سنجید.

 

پس یکی از فلسفه‌های ایستادن ما موقع شنیدن نام حضرت، تمرین آمادگی برای قیام امام زمان علیه السلام می‌باشد، یعنی با این کار خود را تمرین می‌دهیم تا آماده باشیم و به محض اینکه دعوت امام زمان را شنیدیم به پا خیزیم..

 

 

آماده شده در جاودانه‌ها

ای خوش آن روز کز این منزل ویران بروم

رخت بر بندم و تا مُلک سلیمان بروم

ادرس کوتاه شده وب:

http://l1l.ir/5i4
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan